آرتین جونآرتین جون، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

گل پسری

خبر خوش از طرف دایی مهدی

سلام آرتین بازی گوش من امروز داشتیم از مهد برمیگشتیم و منتظر بابایی بودیم تقریباساعت یک بود دایی نهدی با کلی ذوق و هیجان زنگ زد و گفت مشکلم داره حل میشه .بعدش ماملن تماس گرفت ا ز خوشحالی گریه میکرد و نمیتونست صحبت کنه من بهش تبریک گفتم .اون لحضه از خدا خواستم خدا هیچ مادری رو گزفتار بچه اش نکنه که به حال و روز مادرم گرفتار بتشه ...ان شاللِه..موقع نماز شکر خوندم.خدایا شکرت که از این گوشی خبر خوس 
22 آبان 1395

مریض شدن مادر جون

چهارشنبه غروب که دم در خونه ماملن بزرگ رسیدیم خاله نه جبین زنگ زد و گفت ماملن حالش خوب نیست زانوش درد گرفته نمیتونه راه بره دندون هاش چرکی شده صورتش ورم کرده من خیلی دلنگران و ناراحت شده بودن و کلی ترسیده بودم خداییی نکرده زیر بار اینهمه غصه و غم سکته نکنه .خلاصه با همه نگرانی تا پنج شنبه غروب تحمل کردین و بخشی از وسایل عمه مهناز جمع کردیم و راهی شمال شدیم تقریبا ساعت یازده شی رسیدیم مامان وقتی ما رو دید دلش آروم شده بود.میگفت شب که پیشم خوابیدن نصف مریضی ام از بین رفت.صبح جمعه رفتیم امیر کلا بازار ماهی دریایی و پرورشی خریدیم خاله مه جبین خیلی خسته شده بود همه شون را با ما پاک کرد و شست.شنبه صبح برگشتسم تهران.سفر کوتاهی بود ولی به مامان یه د...
22 آبان 1395

بله برون عمه مهناز

سلام سلام گل پسر که میگیم عمه مهناز میخواد عروس بشه میگی من میخدام عروس بشم .روز چهار شنبه بایایی تماس گرفت و گفت برای مهناز میخوار خواستگار بیاد گفتن شاید ما باشیم .منم جهت احتیاط غروب که برای کارهای تمدید کارت گواهینامه رفتیم بیرون .بهد از تموم شدن کارمون رفتم آرایشگاه.دقیقا اولین جمعه بعد عاشورا بورد. جمعه صبح رفتیم بابایی یه کم از خرید های عمه رو انجام داد .در حالی که دلش میخواست تو مراسم باشه رفتیم بیون به همراه سارا .بعدش رفتیم شوش و بابایی ماهی تابه مرغ پز دو ماهی پذر صورتی  خرید.آخر مراسم زنگ زدن به بایایی و گفتن بریم خونه عنو خمید به اتفاق سازا و شاهد رفتیم محند آقا خونه شون مونده بود به نظرم شبیه مرفسور سمیعی بودش .مهربون و خو...
22 آبان 1395

سوم محرم نود و پتج و سوختن پای مامانی

سلام گل پسر من الان با کلی تاخیر که دارم برات مطلب مینویسم تقریبا یک هفته مونده به اربعین حسینی.روز سوم محرم من روزه داشتم .کنی از افطارم خورده بودم که شما گفتی بریم بیرون بابایی گفت بچه حوصله اش سر رفته بریم بیرون در حالی که دلم میخواست باز هم یه لیوان چای بخورم قبول کردم و رفتیم .سر خیابان تکیه امام حسین بود و شما گفتی من چای امام حسین میخوام .بابایی گفت برای من نگیر من دو لیوان برای خودم و شما گرفتم تا نشستم تو ماشین و بابایی ماشین روشن کرد و حرکت کرد چایی ها ریخت روی کجفت کشاله ران هام .خدا ناله میزدم و اشک میریختم بابایی سریع شلوارم در آورد تا داخل بیمارستان رفتیم و بالا نرفتم چون شلوار نداشتم سخت ام بود .اومدیم خونه فقط گریه میکردم بی ...
22 آبان 1395
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل پسری می باشد